... (2)
بازم واسه حسینه...
درداین نیست که درد داشته باشیم. درد این است که درد داشته باشی و ندانی دردت چیست . درد این است که درد داشته باشی و تمام حس هایت بی حس . نفهمی درد داری . حال اکنون ما دردناک است . درد داریم ولی حس نه . حس از درد مهم تر است. وقتی ندانی درد داری ، این درد بیشتر پیش می رود . دیگر جای جای بدنمان از این آمپول های مسکن مقطعی ، سوراخ سوراخ شده است . دیگر نه جسارت درد کشیدن داریم برای حس کردن ، نه اختیار درد کشیدن . به فکر هایمان بی هوشی زده ایم . این بی هوشی برای بعضی دلپذیر است . بعضی این بی هوشی را خیلی دوست دارند . چون راحت می مانند از هجوم اندیشه ها ، از هجوم پرسش ها و از هجوم مسئولیت ها . انگار سکته مغزی کرده ایم . همه چیز آرام است در این سکته . نفس می کشیم ، می بینیم ، می شنویم ولی حرکتی نداریم .
اگر قالی سلیمان را داشتی ، چه می کردی ؟ گمان کنم نهایت آرزویمان ، رفتن تا سلف بود . خوب است خداوند در عصر ما ، این چنین معجزه های نیاورده است وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سر عصای موسی ، انگشتر سلیمان و ... می آوردیم . خواسته هایمان را کوچک کرده ایم . برای آرزوهایمان مرز قائل شده ایم .همین می شود که جواب تمام خواسته هایمان برایمان آماده می کنند . همین می شود که پرسشی نداریم و کسی هم جوابی نمی دهد . در میان خواسته های کوچک ، در میان پرسش های کوچک و در میان شادی های کوچک خودمان کوچک شده ایم. خودمان کم شده ایم . من نمی پرسم شادی ام چه شد . من نمی پرسم از آزادی . از دوست داشتنی هایم ، سوالی ندارم . بی خیال فکر هایم شده ام . جواب سوال هایم از قبل آماده است چون سوال جدیدی ندارم . بعضی دل خوش کرده اند به اندک ستاره های میان ما . تمام دلخوشی بعضی ، همین چند نو.رانی هستند . کسی ما را نمی بیند و ما هم نگاهی نمی خواهیم .
همین شده است که ما ، از کفتار هایی که در هیبت شیر ظاهر می شوند ، می ترسیم . از لاشخور هایی که در ابهت عقاب پرواز می کنند ، می گریزیم . ما پلنگ هایی هستیم که علف می خوریم ، نه گوشت . سیر می شویم ، اما نه با شکار . گویی باورمان شده است که علف خواریم . دیگر طلب گوشت نمی کنیم . دندان هایمان تیز نیستند . پاهایمان شتابان نیستند . چشم هایمان تیز بین نیستند . در تکاپو نیستیم ، چون در همین اطراف می شود سیر شد . شکار نمی کنیم چون نشسته از همین دور و بر سیر می شویم .
عروسکی شده ایم که فقط برای کار کوکش کرده اند و هیچ اختیاری ندارد. در میان ما که جست و جو کنی ، تو هم باورت می شود که سست شده ایم . باورت می شود که باورمان شده است ، همه چیز آرام است . باورت می شود که یقین داریم گونه ای دیگر نمی شود بود . نمی دانیم چه می خواهیم . نمی دانیم چه می کنیم . باور هایمان بوی تشنگی نمی دهد . رفتار هایمان ، رنگ آزادی ندارد . اگر بشنویم ، گاهی صداهایی به گوش می رسد . اگر ببینیم ، گاهی کار هایی به چشم می آید . اگر بگذاریم ، گاهی نوید حرکت می رسد .
" آن هایی که خون دادند ، رسالت را به پایان رساندند و شمایی که زنده اید ، رسالت مهم تری دارید.
رسالت ما آزادی است . رسالت ما شادی . رسالت ما حرکت است . رسالت ما این است که بخواهیم . یاد بگیریم که بخواهیم . یاد بگیریم که چه بخواهیم . رسالت ما این است که همه برخیزیم یا سیب هایی در دست .، بپرسیم که چرا این سیب ها بر سر ما می خورد .