...
دلم گرفته. دلم عجیب گرفته.نمیدانم چرادیگر سختی کشیدن برایم خوشایند شده.درعین زجر لذتی دارد
وشاید این همان لذت پاک شدن است برای رسیدن به او.....
نویسنده :خودم
دلم گرفته. دلم عجیب گرفته.نمیدانم چرادیگر سختی کشیدن برایم خوشایند شده.درعین زجر لذتی دارد
وشاید این همان لذت پاک شدن است برای رسیدن به او.....
نویسنده :خودم
که با لباس مبدل در کوچه های بی تو قدم میزند
و نمیداند خاطراتت علیهش ... به فکر انقلابند ...
مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک باد.
شب بود که دچار تحول شد ... وقتی که در آغل کنار سایر گوسفند ها چفت در چفت بعد از یک روز سخت کاری خوابیده بود و صدای دعوای سگ ها از سر مستی از بیرون به گوش میرسید ... شروع به فکر کردن کرد!
به گوسفند بودن فکر کرد. به چریدن های مدام و پی در پی و خسته کننده ی هر روز برای رفتن به کشتارگاه فکر کرد. کشتارگاه وعده ی چوپان به گوسفندان بود، مکانی که هر صبح چوپان در راه چراگاه برای گوسفندان تعریف میکرد! جایی که لازم نیست گوسفند ها هر صبح بیدار شوند ... هر روز مسافت زیادی راه بروند ... هر روز کلی کار کنند ... آنجا می توانند با دوستان بشینند و از گوسفند بودن لذت ببرند ... می توانند آسوده یک جا لم بدهند و لم بدهند و لم بدهند! بدون ترس این که شاید سگ گله ای بیاد و گیر بدهد!!!
اما کشتارگاه رفتن به همین سادگی نبود!! راه به کشتارگاه رفتن سخت بود و دشوار. کشتارگاه وعده ی گوسفندان نیک بود! گوسفندان باید سخت کار می کردند و به نصایح و دستورات چوپان نبی گوش میکردند! باید به وظیفه ی دینی چریدن به خوبی عمل میکردند ... کشتارگاه جایی برای گوسفندان مرتد و تنبل و احمق (!) نبود و به همین دلیل گوسفندان تمام تلاش خود را میکردند تا چوپان راضی باشد ...
گوسفند داستان ما که گوسفند نبود، هر چند که شبیه گوسفند بود آن شب با خود اندیشید ... گوسفند بودن یعنی چی؟ صبح به صبح بیدار شدن، مسافت طولانی را پشت سر چوپان رفتن، تا دیر هنگام عمل کردن به وظیفه ی دینی چریدن و شب به آغل بازگشتند و با جمعیت گوسفندان خوابیدن در حالی که چوپان با سگ های گله اش به ضیافت و می گساری می پردازد.
گوسفند تا گوسفند اندیشید ... زندگی یعنی چی؟ چریدن!! گوشه ای زیر سایه تمام روز را خوابیدن ... با دوستان تمام شب را به ضیافت گذراندن! ... خوشحال شد که فهمید زندگی یعنی چه!! و کشتارگاه باید حتما سرشار از زندگی باشد!
اما مشکل دقیقا در همین سرشاری زندگیست .................
پایان قسمت اول!
پی نوشت: با توجه به شناختی که بهم دارید لازم به ذکر نیست که نوشتن قسمت دومش در هاله ای از ابهامه!!!
شیوانا متوجه شد که با وجودی که چهره هر دو دختر عادی و معمولی است اما یکی از آن ها دندان هایی بسیار تمیز و سفید و مرتب دارد . به همین خاطر تبسمی کرد و خطاب به دختر دیگر گفت : تو هم سعی کن مثل خواهرت مواظب دندان ها و نظافت همین بدنی که داری باشی، نگران نباشید حتما کسی سراغتان می آید .
چند ماه بعد دو خواستگار که هر دو برادر بودند برای دختران پیدا شد و شیوانا برای مراسم عروسی دعوت شد . در طول مراسم دوست شیوانا از او پرسید :آخر دندان های سفید که دلیل تمایل یک شخص برای همسر گزینی نمی شود ؟
شیوانا سری تکان داد و گفت : بیا از خود دامادها بپرسیم !سپس به سراغ دامادها رفتند و دلیل واقعی تمایل آن ها برای ازدواج با این دو دختر را پرسیدند . یکی از آن ها گفت : امثال این دختران در این منطقه زیاد بود ، اما دندان های سفید و تمیز و مرتب آن ها حکایت از نوعی وسواس و حساسیت و جدیت و پافشاری در حفظ چیزی با ارزش و رعایت کردن صدها قاعده برای محافظت از بخشی اساسی از بدن یعنی دندان دارد .
خوب وقتی کسی بتواند در یک بخش زندگی اش تمام قواعد بازی درست را بداند می تواند با آگاهی این قواعد را در بخش های دیگر زندگی اش هم به کار گیرد،دندان های سفید فقط شاهدی بودند بر این که نو عروسان ما قواعد زندگی درست را بلدند . همین برای ما کفایت می کرد .
نمیدانم این از زبان الکن من است که قدرت بیان حرف های دلم راهمچون سعدی و حافظ به غزل و قصیده ندارم پیشرفت دنیاس دودماشین هاس یاتقصیرامریکاس.فقط این را میدانم که وقتی باهمین قلم خودازعمق وجود مینویسم احساس سبکی میکنم.احساس ارامش.رهاشدن.وهمین برایم کافیست تابتوانم بغضی که سخت گلویم رامیفشرددرخودخفه کنم.ودرک کنم که وقتی شاعران چیره قلم مااشعاری سنگین و پرمعنی میسرودند اینگونه نبودکه زانویشان ازسنگینیه شعرشان خم شود بلکه چابک ترازقبل همچون قاصدک هابین زمین و اسمان پرواز میکردندو اشعارشان رادرگوش انسان هانجوامی نمودند...
خواستم که بگم این خاستم که بگم خواستم که بگم نیس که من ب اشتباه نوشته باشم این همان خاستم ک بگم یست که دردوران کودکی وشایدهنوزم بایدباکمی تامل درمعنی هنگام نوشتن ان هارا ازهم تمیزکنیم.من نخواستم که بگم چون این خواست من نبود بی اراده خودامد.ناخواسته امدومن بااراده خود خاستم که بگم تا ناخواسته را خواسته کنم.
پی نوشت:هرچی خواستم نپیچونمش نشد نمیدونم کسی چیزی فهمید یانه.....
من جرعه ای عشق نوشیدم
و صدای سایش عشق بر قلبم، خواب خدا را پاره کرد
خدا به رسم خلقت بر من قیام کرد
من آرامش چند هزار ساله ام را باختم ...
ایده آل زندگی من با تو بودن نیست
چه باشی یا نه
همین که دوستت دارم ایده آل است!
آنهایی که میمانند، نماندهاند که دینشان را حفظ کنند. همهی آنهایی که میروند سبز نیستند. همه ی آنهایی که میمانند پرچم به دست ندارند. آنهایی که میروند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین میشوند. یک هفته مانده میگریند و یک روز مانده به این فکر می کنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.
و آنهایی که میمانند، می مانند تا شاید روزی وطن را جایی برای ماندن کنند.
"نقطه سر خط، نشریه دانشجویان دانشگاه شریف
شیوانا سر بلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از روی زمین برداشت و آن را در یک کفه ترازوی مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پائین رفت و کفه دیگر بالا آمد. مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای رعیت وارد ساخت. فریاد رعیت شلاق خورده به آسمان رفت. هیچکس جرات اعتراض به فامیل امپراطور را نداشت و در نتیجه همه ساکت ماندند. مرد ثروتمند که سکوت جمع را دید لبخندی زد و گفت: پس قبول داری که همه درس های تو بیهوده و بی ارزش است!
هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمند برخاست. پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسبش به زمین سقوط کرده بود و پای راستش شکسته بود. مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت و او را در آغوش گرفت و از همراهان خواست تا سریعاً به سراغ طبیب بروند.
در فاصله زمانی رسیدن طبیب، مرد ثروتمند به سوی شیوانا نیم نگاهی انداخت و با کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خودش را به ترازوی شیوانا رساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت. اکنون کفه پائین آمده، بالا رفت و کفه دیگر به سمت زمین آمد. می گویند آن مرد ثروتمند دیگر به مدرسه شیوانا قدم نگذاشت.
کفه ترازوی شما در ترازوی عدل الهی چگونه است؟!
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی میكرد. او میخواست مزرعه سیبزمینیاش را شخم بزند اما این كار خیلی سختی بود. تنها پسرش كه میتوانست به او كمك كند، در زندان بود!
پیرمرد نامهای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بكارم. من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من برای كار مزرعه خیلی پیر شدهام. اگر تو اینجا بودی تمام مشكلات من حل میشد. من میدانم كه اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی ... دوستدار تو پدر
پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت كرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان كرده ام.
صبح روز بعد 12 نفر از مأموران اف.بی.آی و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون اینكه اسلحهای پیدا كنند.
پیرمرد بهتزده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقی افتاده و میخواهد چه كند؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بكار، این بهترین كاری بود كه از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
من در کشوری زندگی می کنم که یکی از معروف ترین سمفونی های موزارت را روی ماشین های زباله میگذارند!
کشوری که روانشناس هایش همه از همسرانشان طلاق گرفته اند!
کشوری که در جدول روزنامه هایش سوال این است: بی دینی 7 حرفی؟ و جواب می شود:سکولاری!
کشوری که می گویند همه مسلمانند اما با هر نفس تهمت می زنند و غیبت می کنند یا به قولی گوشت برادر مرده خود را با ولع می خورند!
کشوری که نظامی اش شهردار می شود!
کشوری که فیلمسازش زندانی می شود و زندان بانش فیلمساز!
کشوری که وزیر امور خارجه اش انگلیسی را با لهجه ی لری حرف می زند!
کشوری که در آن آدم ها از پلیس می ترسند!
کشوری که در آن دل به دست آوردن سخت است و دل شکستن هنر!
کشوری که در دانشگاهش این را یادت می دهند که چگونه با حراست نرم صحبت کنی تا خوشش بیاید!
کشوری که زبانش "پارسی" است اما می گویند "فارسی" چون زبان عرب ها "پ" ندارد!
کشوری که عبدالمالک ریگی را از هوا پایین می کشند اما دزدان چند مجسمه را نمی توانند پیدا کنند!
کشوری که آثار باستانی اش حراست ندارند اما امامزاده هایش گارد ویژه دارند!
کشوری که مرگ حق است و حق گرفتنی!
کشوری که برنده یعنی کسی که کمتر ببازد!
کشوری که کف اتوبانش دست انداز دارد!
کشوری که همه فکر می کنند فقط خودشان می فهمند!
کشوری که مرگ بر امریکا می گویند اما آرزویشان این است که امریکا را حداقل یک بار ببینند!
کشوری که آزادی بیان دارد اما آزادی پس از بیان ندارد!
اما در این کشور زندگی می کنم به این امید که اون روز خوب بیاد که ...
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
.وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم... صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه .
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی ..
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نکاه کردی و خندیدی
وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی ...
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود ..
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری ..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید