حجاب

دکتر شریعتی در باب مقوله حجاب و “چادر” نظر بجایی را مطرح کرده اند که : ” اصل حجاب اسلامی بعنوان یک قانون فقهی یک اصلی است که هر انسان آگاه و روشنی برایش منطقی قابل پذیرش است. اما امروز این سنت و این اصل اسلامی چنان مخلوط شده که در ذهن همه بصورت دو کلمه مترادف ( حجاب چادر ) در آمده است و آنوقت روشنفکر به عنوان حمله به چادر، به حجاب حمله میکند! و متقابلاً متعصبین بعنوان دفاع از حجاب، متاسفانه از چادر فقط دفاع میکنند و هر شکل دیگری را نفی میکنند و بشدت منکر میشوند.

...

زن :عزیزم امیدوارم همیشه عاشق بمانیم وشمع زندگیمان نورانی باشد.
مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟
روز زن
زن : عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی یک بوس کافیه.
مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم آشپزی تو عالیه عزیزم (شام چی داریم؟)
روز مرد
زن: وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.
مرد: حالا اشکال نداره عزیزم سال دیگه جبران می کنی (چه بوی غذایی می یاد)
۴۰ روز بعد از تولد بچه
زن:وای مامانی٬ بازم گرسنه هستی (عزیزم شیر خشک بچه رو ندیدی؟)
مرد با دهان پر: نه عزیزم ندیدم , راستی عزیزم شیر خشک چرا اینقدر خوشمزه است؟
۴۰ سال بعد
زن: عزیزم شمع زندگیمون داره بی فروغ میشه ما پیر شدیم.
مرد: یعنی دیگه کیک نخوریم؟
۲ ثانیه قبل از مرگ
زن: عزیزم همیشه دوستت داشتم.
مرد: گشنمه.
وصیت نامه
زن: کاش مجال بیشتری بود تا درمیان عزیزانم می بودم ونثارشان می کردم تمام زندگی ام را!!
مرد:شب هفتم قرمه سبزی بدید.
اون دنیا
زن خطاب به فرشته ی مسئول: خواهش می کنم ما را از هم جدانکنید , نه نه عزیزم , خدایا به خاطر من…
(((وسر انجام موافقت می شه مرد از جهنم بره بهشت )))
مرد: خطاب به دربان جهنم: حالا توی بهشت شام چی میدن؟

راه و چاه!!!

مشکل دنیا این است که احمق ها کاملا به خود یقین دارند

در حالیکه دانایان سرشار از شک و تردیدند...

(برتراند راسل)

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از آنکه بانگ آید روزی

کای بی خبران،راه نه آن است و نه این

(حکیم عمر خیام)

دلم یک کوچه می خواهد...

بی بن بست...

وبارانی نم نم...

ویک خدا...

که کمی باهم راه برویم...

همین!!!

دلم کفش نمیخواهد...

پاپوشی از چمن میخواهد...

دلم باران میخواهد...

دلم هیاهو نمی خواهد...

می خواهد اندکی با سکوت و نسیم و باران قدم بزند...

همین!

یک روز رویایی...

رفتم،دلم

دلم برای رفتن تنگ شده بود،احساس می کردم اسیرم تو یه قفسی که جای من نیست،برام تنگه،نمیشد نفس کشید،نمیشد داد و فریاد کرد،خسته بودم،رفتم،بردنم...

کفشهامو در آوردم،تازه بارون زده بود،سرد و مطبوع،ریه هام جون گرفتن،نفس کشیدم،بوی علف بارون خورده،بوی نم جنگل دیوونم می کرد،نفـــــــس کشـــــــــیدم....

سراپا سفید پوشیده بودم،آروم بودم و آزاد،سبزی خوشرنگ برگهای درختها و رقصشون تو آغوش شاخه چشمامو نوازش می کرد،رهــــــــــــــــــــاشدم...

دوقدوم دورتر از من نواخته میشد،سنتور،عاشقانه ضرب می خورد، مضرابها روی تارها عاشقانه و ماهرانه فرود می اومدند...لذت بردم...نگاه انسانی که می نواخت سرشار از عشق بود...اون هم انگار رها بود...

تو عمیق ترین جای جنگل پاگذاشتم رو چمن،سنتور هم چنان عاشقانه و از صمیم قلب نواخته می شد...دلم هوای سهراب داشت...

زمزمه کردم درخیال خودم...ساز نواخته شد،درختها هم نوایی کردند و برگها رقصیدند...

ادامه نوشته

گفتار شریعتی

 
ادامه نوشته

گفتار شکسپیر

ادامه نوشته

گفتار مارکز


 

ادامه نوشته

به باد استاد...

می‌دانم و می‌دانید که در بحبوحه این همه تمسخر و طعن و ناسزا-چه در میان عوام و چه در جامعه روشنفکری- به نیکی یاد کردن از شریعتی "سرِ نترس” و آدمِ "مغزِ خر خورده” می‌خواهد؛ من البته واجد این دو ویژگی نیستم اما چه کنم که لحظاتی از دوران نوجوانی‌ام که با قلم مسحورکننده او سپری شده، نه برایم فراموش‌شدنی است و نه قابل انکار. و این قطعاً سوای از قضاوتی است که من امروز در خصوص آرا و اندیشه‌های او دارم، که مثل همه افراد دیگر، ممکن است منتقد کارنامه روشنفکری او باشم یا بخشی از آرا یا اصلاً همه آرای او را قبول نداشته باشم.

این روزها اما نام شریعتی در جامعه ایرانی، بیش از آنکه تداعی‌گر روشنفکری و مناقشات تئوریک و مسائلی از این دست باشد، یادآور پیامک‌های طنز‌آمیزی است که روز به روز، از حیث تعداد و سطح ابتذال، غنی‌تر می‌شوند. تخطئه موجودیّت و شخصیّت آدم‌ها، رسم تازه‌ای در میان مردمان این دیار نیست که این پیامک‌هایِ "آنتی‌شریعتی” عجیب به نظر برسد، ولی اعتراف می‌کنم که گاهی ناخودآگاه قلبم تیر می‌کشد، نه از تمسخر شریعتی، که از تخفیف شخصیت یک انسان. شریعتی به کنار، انسان به ماهيت انسان، قدر و شان و منزلتی دارد که گاهی همه در کنار یکدیگر لکه‌دارش می‌کنیم و بعد همه دور هم، می‌خندیم. و این شاید از مطالبه‌های تلخ تاریخ باشد که اینجا، آنهایی که روزی از دگماتیسم و لکه‌دار شدن کرامت انسان‌ توسط صاحبان قدرت ملول بودند، چنان که آب دیدند، شناگران قهاری شده و اینچنین از جاده انصاف خارج شدند، همان‌ها که آتش بر خرمن آبروی یک انسان زده‌اند و سرمست مشغول تماشایند، غافل از این که بر سر شاخ نشسته‌ و بن می‌برند…

بگذریم که گاهی باید گذاشت و گذشت، از آنجا که ما روزنامه‌نگارها گاهی حس می‌کنیم اگر حرف نزنیم "حنّاق” می‌گیریم، تنها می‌خواستم، به پاس نوستالوژی دوران نوجوانی و به پاس دل‌نوشته‌های «کویری» شریعتی که هنوز هم دوستشان دارم، از او یادی کنم که اینچنین سخن به درازا کشید. به امید فرداهای بهتر و روزهایی که با آدم‌ها –چه زنده و چه مرده- اینچنین رفتار نکنیم…                             (عباس رضايي)

مژده مي دهم تو را كه آزادي!

من اگر پيامبر بودم، رسالتم شادمانى بود، بشارتم آزادى و معجزه ام خنداندن كودكان.
نه از جهنمى مى ترساندم و نه به بهشتى وعده ميدادم...تنهامى آموختم انديشيدن را و
انسان بودن را...

پيش از اينها فکر ميکردم خدا

پيش از اينها فکر ميکردم خدا

خانه اي دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور

بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق کوچکي از از تاج او

هر ستاره پولکي از تاج او

اطلس پيراهن او آسمان

نقش روي دامن او کهکشان

ادامه نوشته

...

ماه من !غصه چرا؟

ادامه نوشته

گابريل گارسيا ماركز



gabriel-








 

اگر عمر دوباره می‌ یافتم، به هر کودکی دو بال می‌دادم، اما رهایش می‌کردم تا خود پرواز را بیاموزد

شجاعت يعني چه؟

در يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان
به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که ''شجاعت يعني چه؟''
محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود :
''شجاعت يعني اين''
و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته بود!
اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟
دکتر شریعتی

فروغ بی فروغ

امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را
دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم
در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره
بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریا ها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

خار و خوار

چندان بی خار زیسته بود

که گاهی باور ندارند خار نیز هم می‌تواند داشت
خار داشتن

الزام تهوع‌آور زیستن در زمانه‌ای است

که در تکرار مکرر یک غلط املایی فاحش جمعی

"بی‌خار زیستن" را با

"خوار زیستن" همسان پنداشته است....

اين يه برداشت از خار داشتن يا نداشتن ...به نظر شما بايد خار داشته باشيم يانه؟

من به مدرسه میرفتم...

من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم ...

تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی ...

او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا ؟!

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم ...

تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود ...

او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت !

معلم گفته بود انشا بنویسید و موضوع این بود : علم بهتر است یا ثروت ؟!

من نوشته بودم علم بهتر است

مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید

تو نوشته بودی علم بهتر است

شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی

او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود

خودکارش روز قبل تمام شده بود ...

معلم آن روز او را تنبیه کرد

بقیه بچه ها به او خندیدند

آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد

هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد

خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته

شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم

گاهی به هم گره می خورند

گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت ...

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد

تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید ...

او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

سال های آخر دبیرستان بود باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم ...

تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد ...

او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت ...

روزنا مه چاپ شده بود هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم ...

تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی ...

او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود!!!

من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی ،کسی را کشته است

تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری انداختی



او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه ؛ برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم

تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت

او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود ، جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند

تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند

او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

زندگی ادامه دارد ، هیچ وقت پایان نمی گیرد

من موفقم : من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!

تو خیلی موفقی : تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!

او اما زیر مشتی خاک است : مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او

هیچگاه در کنار هم نبودیم

هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم آخر داستان چگونه بود...؟!!
 


اولین عشق

«اولین بار که عاشق شدم، فکر می‌کنم دوازده یا سیزده سالم بود. عاشق فریده دختر

همسایه‌مان. آن زمان خانه ما توی کوچه فریدون، خیابان مخصوص بود(خیابانی شمالی

جنوبی که از شمال به چهارراه لشکر و از جنوب به خیابان قزوین منتهی می‌شد.) فریده

تقریبا همسن و سال خودم بود، و دو تا مشکل اساسی وجود داشت؛ یکی اینکه اگر

پدرومادرم متوجه این اتفاق می‌شدند من را تکه و پاره می‌کردند و دو اینکه فریده هیچ

حسی به من نداشت. فقط تنها جای خوشبختی این بود که پدرش خیلی لیبرال مسلک بود و

من توی همان سن و سال مطمئن بودم که اگر او بفهمد بلایی سر من نمی‌آورد. در عین

حال بابت فرشید، برادر فریده هم آسوده خاطر بودم چرا که سه چهار سالی از من کوچکتر

بود و دستش به جایی نمی‌رسید. ولی مشکل اصلی خود فریده بود. نه من را جدی

می‌گرفت و نه به من نگاه می‌کرد و نه اصلا متوجه نگاه معنادار من می‌شد. من البته سعی

می‌کردم به اشکال مختلف به خانه فریده راه پیدا کنم. آن زمان خیلی از خانواده‌ها یخچال

نداشتند. از جمله خانواده فریده اینا. در روزهای گرم تابستان هر روز یک کاسه بزرگ یخ از

یخچال خانه‌مان در می آوردم و خیلی وقت‌ها کشیک می‌کشیدم تا فریده به خانه بیاید، بعد

بلافاصله زنگ در خانه‌شان را می‌زدم و منتظر این می‌شدم که فریده بیاید و در را باز کند و

کاسه یخ را به دستش بدهم تا با آب شدن آن یخ، یخ دلش هم آب بشود. نمی‌دانم چرا

هیچ‌وقت نشد...

بعدها که بزرگتر شدم فکر می‌کردم اگر روزی برای فریده خواستگار بیاید من احتمالا دق

می‌کنم یا تخم چشم‌های خواستگار و همراهانش را از حدقه در می‌آورم ولی اینطور هم

نشد. فریده ازدواج کرد و من خیلی ناراحت نشدم...

بچه‌دار و متاسفانه از همسرش جدا شد؛ این را تا به حال به کسی نگفتم: روزی که فریده

جدا شد برخلاف رسم معهود من خوشحال نشدم و ...»

صادق زیبا کلام

گابريل گارسيا ماركز

حاصل عمر خالق ( صد سال تنهايي)

در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم.

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می كند.

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود می سازد.

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم.

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند.

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است.

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات

كوچك را باید با

مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.


• در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت های خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت های بد است.

• در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است، به رشد و كمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت می شود.

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.

• در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.

...(5)

قدم میزنمو نفس میکشم. قدم میزنمو هر قدم دلتنگ تر.نفس میکشمو هر نفس محتاج تر.

زیاد دلتنگت میشوم.بیشتر از خدا میترسم خدایم شده باشی

زیاد بهانه ات را میگیرم.زیاد گریه میکنم برایت.بیشتر از مادر.میترسم مادرم شده باشی.

زیاد میخوانم تورا.زیاد صدایت میزنم.بیشتر از رکوع و سجود و قنوت و سلام.میترسم نمازم شده باشی 

زیاد طوافت میکنم.زیاد پروانه ات شده ام.بیشتر از کعبه.میترسم قبله ام شده باشی.

زیاد هوای تو میکنم.زیاد خیال تورا در سر میپرورانم.بیشتر از خودم.دنیایم که شده ای میترسم بهشتو جهنمم شده باشی.

مستی خمار.بازی قمار.فصل های دل بی بهار.دل به مجنونی دچار.لایه لایه قلبم قبار

قدم میزنمو هر قدم دلتنگتر.نفس میکشمو هر نفس محتاجتر