...
زیباست...
(خودش نوشته ها!!!)
مادرم همیشه در نمازش آدم بد ها را نفرین می کند . همیشه در قصه های مادربزرگم آدم بد ها نابود می شوند . پدرم من را نصیحت می کند که بد نشوم . دعای خیر مادرم این است که آدم خوبی شوم . معلم سر کلاس از آدم بد های می گوید . مرا از بدی ها می ترساند . چقدر خوبند آدم خوب های کتابم . وای چقدر می ترسم از فیلم های آدم بد ها ...
پدرم می گفت : "آدم بد ها ترسناکند.شاخ دارند و یا چیزی شبیه هیولا ..."همه ی تصورم شده بود ترس از آدم ها بد ها . آرزو داشتم که آدم بدی نشوم ولی خوشحال بودم که نه پدرم ، نه مادر بزرگم ، نه برادرم و نه حتی معلمم ترسناک نبودند . هیچ کدام هیولا نبودند . لذت بخش بود در خانه ما همه خوب بودند . در شهر هم هیولایی ندیدم . من از هیچ کسی نترسیدم . مردمان شهر همه خوب در کنار هم بودند . دنیای قشنگی بود بدون آدم بد ها . بدون دلهره ها ... بدو.ن ترس ها ...چه دنیای شیرینی است . دنیایی که هیچ کس از هیچ کس نمی ترسد . هیچ کسی بد نیست. حتی پسری که در خیابان ، عروسکم را برداشت و فرار کرد ، اصلا ترسناک نبود . شاخ هم نداشت . پس خوب بود . مادرم که همیشه از زن همسایه بد می گفت ، پدرم که نمازش را پیش علی آقا طولانی می خواند ، حمید آقا که لواشک های 10 تومانی را بیست تومان می فروخت ، معلمم که مرا کتک زد و نگذاشت بپرسم ، چرا ... همه خوب بودند . هیچ کدام هیولا نبودند . نه من می ترسیدم و نه مردم شهر .
یک روز بدون اجازه پدرم از جیبش پول برداشتم . ناگهان گفتم شاید کار بدی می کنم . ترسیدم ! تند جلوی آینه رفتم . آه ...! آرام شدم . نه ! شاخ نداشتم . از خودم هم نترسیدم . با خیال راحت پول را خرج کردم . از آن روز جلوی آینه می رفتم و خودم را تماشا می کردم ، که شاخ در نیاورده باشم . که بد نشده باشم . مانده بودم که آدم بد ها کجا هستند ! اینجا که همه خوب بودند ! پدرم آدم بد ها را کجا دیده است !!!؟
من خوب بودنم را باور کردم و به این خوبی عادت کردم . در این خوب بودن بزرگ شدم . از کار آدمم بزرگ ها تعجب می کردم . همیشه از آدم بد ها حرف می زدند ولی من چرا کسی را نمی دیدم ! در این آرامش خوب بودن ، بزرگ تر می شدم . هر چه بزرگ تر می شدم ، کم تر سراغ آدم بد ها را می گرفتم . دیگر شب ها آدم بد ها به خوابم نمی آمدند . گویی رفته بودند . گویی آدم بد وجود ندارد . دیگر شب ها فکر نمی کردم ، آدم بد ها کجا هستند . کنار آمدم با خوب بودنم و حال دنیای من پر شده است از آدم خوب ها .
دنیای پر معمایی است . اصلا تمام دنیای من معما شده است . دنیای گیجی ، سر در گمی و شاید سراب . دنیایی که تا در آن بد می شوم ، تفسیرم را از بدی به هم می ریزم تا خوب شوم. دنیایی که زشت هایش زیبایی را گونه ای تعریف می کنند تا زیبا شوند . دنیایی که تا ظالم شدم ، حق را تحریف می کنم ، تا عادل شوم . دنیایی که تا سنگ دل شدم، برای مهربان بودن ،مهربانی را عوض می کنم. عجیب متعجبم از خودم . هنوز برای بد بودن به دنبال شاخ می گردم . هنوز هیولا ها را جست و جو می کنم و ..
روزی را ببین که دست هایت در برابرت قد علم کرده اند . چشم هایت بی اختیار می خوابند . زبانت ، آنچه را که می خواهی به زبان نمی آورد . پاهایت ، به فرمان تو نیستند . قلبت ، هرگاه که دوست دارد بتپد . چقدر واژگون می شود دنیا ...می توانی تصور کنی ... خودت در برابر خودت .خودت را كه صف آرایی جنگ ميكني در برابرخودت . می توانی حس کنی طغیان را . نمی دانی چه کنی با این شورش . لحظه هایی را نگاه کن که زبانت تو را به تمسخر مي گيرد ... نیش می زند ... کنایه می زند ... دستانت بی اختیار سیلی میزند ... چه آشفته می شود زندگی .این سرکشی در فکر نمی گنجد . گریه ات می گیرد از این عجز ولی چشمانت نمی گریند . ..بغض می کنی ولی نمی توانی بشکنی این بغض را .سر در گمی مبهمی است . می خواهی به این آشوب فکر کنی ولی نمی توانی . می خواهی آرام باشی ولی متلاطم می شوی . ..
بیا پرواز کنیم . ..بالا برویم ... جدا شویم از این خاک ... حس کن پرواز کنی ...اوج می گیری ... هر چه بالا تر می روی ، وسعت چشم هایت بیشتر ... هر چه بالا تر می روی ، این پایین کوچک تر ...عظمت ها ، اقیانوس ها ، این آدم ها و،این ماشین ها نقطه ای می شوند در بین دیدگانت ...بزرگ ترین در نگاهت ، خودت می شوی ...
بزرگ شده ای دیگر ... بیا آن بالا خدا بودن را تجربه کنیم . حس کن خدا شده ای .بزرگ این هستی تو هستی .تجربه ای جالب است . می بینی جهانی مال توست ... اگر به باد بگویی بایست ، می ایستد . هستی به فرمان توست . هستی از تو زنده است . تصور کن اگر به اقیانوسی بگویی خشک شود ، خشک می شود . عجب رویایی شده است ...!
جای خدا بودن ، شگفت انگیز است . حال نگاه کن این پایین کسی که در کنار تو دیده نمی شود ، نمی بیند تو را .کوچکی در این پایین ، تو را به سخره می گیرد . چه می کنی ؟ نگاه كن اين پايين كوچكي ادعاي بزرگي كرده است.ادعاي اختيار.ادعاي توانستن .چه مي كردي؟نگاه كن يكي اين پايين یکی..
تصور کن جای خدا بودی . با خودت چه می کردی ...!؟