اولین عشق

«اولین بار که عاشق شدم، فکر میکنم دوازده یا سیزده سالم بود. عاشق فریده دختر
همسایهمان. آن زمان خانه ما توی کوچه فریدون، خیابان مخصوص بود(خیابانی شمالی
جنوبی که از شمال به چهارراه لشکر و از جنوب به خیابان قزوین منتهی میشد.) فریده
تقریبا همسن و سال خودم بود، و دو تا مشکل اساسی وجود داشت؛ یکی اینکه اگر
پدرومادرم متوجه این اتفاق میشدند من را تکه و پاره میکردند و دو اینکه فریده هیچ
حسی به من نداشت. فقط تنها جای خوشبختی این بود که پدرش خیلی لیبرال مسلک بود و
من توی همان سن و سال مطمئن بودم که اگر او بفهمد بلایی سر من نمیآورد. در عین
حال بابت فرشید، برادر فریده هم آسوده خاطر بودم چرا که سه چهار سالی از من کوچکتر
بود و دستش به جایی نمیرسید. ولی مشکل اصلی خود فریده بود. نه من را جدی
میگرفت و نه به من نگاه میکرد و نه اصلا متوجه نگاه معنادار من میشد. من البته سعی
میکردم به اشکال مختلف به خانه فریده راه پیدا کنم. آن زمان خیلی از خانوادهها یخچال
نداشتند. از جمله خانواده فریده اینا. در روزهای گرم تابستان هر روز یک کاسه بزرگ یخ از
یخچال خانهمان در می آوردم و خیلی وقتها کشیک میکشیدم تا فریده به خانه بیاید، بعد
بلافاصله زنگ در خانهشان را میزدم و منتظر این میشدم که فریده بیاید و در را باز کند و
کاسه یخ را به دستش بدهم تا با آب شدن آن یخ، یخ دلش هم آب بشود. نمیدانم چرا
هیچوقت نشد...
بعدها که بزرگتر شدم فکر میکردم اگر روزی برای فریده خواستگار بیاید من احتمالا دق
میکنم یا تخم چشمهای خواستگار و همراهانش را از حدقه در میآورم ولی اینطور هم
نشد. فریده ازدواج کرد و من خیلی ناراحت نشدم...
بچهدار و متاسفانه از همسرش جدا شد؛ این را تا به حال به کسی نگفتم: روزی که فریده
جدا شد برخلاف رسم معهود من خوشحال نشدم و ...»
صادق زیبا کلام
مرد مردان
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را |
که به ماسوا فکندي همه سايهي هما را |
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين |
به علي شناختم به خدا قسم خدا را |
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند |
چو علي گرفته باشد سر چشمهي بقا را |
مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ |
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را |
برو اي گداي مسکين در خانهي علي زن |
که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را |
بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من |
چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا |
بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب |
که علم کند به عالم شهداي کربلا را |
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان |
چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را |
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت |
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را |
بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت |
که ز کوي او غباري به من آر توتيا را |
به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت |
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را |
چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان |
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را |
چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم |
که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را |
«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي |
به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را» |
ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب |
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا |
چرا از دیدن عکسهای خودمان، نفرت داریم؟!
بسیاری از ماها از عکسهای خودمان راضی نیستیم یا دستکم تصور میکنیم عکسهایی که از ما گرفته شدهاند، زاویه مناسبی ندارند، اگر سعی کرده باشید از خودتان عکس بگیرید هم قضیه به همین ترتیب است، باید بارها و بارها عکس بگیرید تا سرانجام از کارتان راضی شوید.
به طور مشابهی وقتی صدای ضبطشده خودتان را گوش میکنید، با
اما چرا این طور است؟
شب های تقدیر
گویند کریم است و گنه می بخشد" گیرم که ببخشد زخجالت چه کنم.
چون نامه جرم ما به هم پیچیدند بردند به دیوان عمل سنجیدند بیش ازهمگان گناه مابود ولی ما را به محبت علی(ع)بخشیدند. با عرض تسلیت در لیالی قدر این حقیر را ازدعای خیرخویش فراموش نکنید.التماس دعا
جواب خداوند بر آنچه در دل داریم ...
فکرمیکنم جای یک مطلب درمورد قرآن تو این ماه عزیز تو وبمون خالی بود...
این جمله ها ترجمه های متفاوت از آیات قرآن هستن امیدوارم با
خوندنشون یه چیزایی یادمون بیاد درمورد خودمون و اونی که
حواسش به هممون هست...
گابريل گارسيا ماركز
حاصل عمر خالق ( صد سال تنهايي)
• در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم.
• در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
• در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می كند.
• در 30 سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
• در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود می سازد.
• در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم.
• در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند.
• در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است.
• در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات
كوچك را باید با
مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
• در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
• در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.
• در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت های خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت های بد است.
• در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است، به رشد و كمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت می شود.
• در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
• در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.